ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اردوگاه گلمکان مشهد تابستان 1378 اردوی 12 روزه
10-06-2013, 09:43 AM (آخرین ویرایش در این ارسال: 10-06-2013 11:42 AM، توسط ali.)
ارسال: #1
اردوگاه گلمکان مشهد تابستان 1378 اردوی 12 روزه
امروز مي خوام جريان رفتن اردوي دوازده روزه مشهد را برايتان بنويسم. البته خالي از لطف نيست. . .
زماني كه آخرين امتحان دوره دبيرستان را داديم خيلي دلهره داشتم. چون بعضي از امتحانات ما نهايي بود وسوالات از تهران آمده بود. (البته آن زمان من به علت شغل پدرم در سنندج درس مي خواندم.) من با خودم عهد كرم كه اگر ديپلم را گرفتم همان موقع به مشهد بروم. زد و در همان ترم ديپلم را گرفتم. از طرفي خوشحال بودم كه ديپلم گرفته ام و از طرفي هم ناراحت از اينكه چطور به مشهد بروم. نه وسيله آن جفت و جور بود و نه كسي همراه من حاظر به آمدن مي شد. من هم به هر دري زدم. ولي نشد.Confused
در آن تابستان من در يكي از كانونهاي فرهنگي تربيتي به نام كانون شهيد مطهري مشغول كار بودم. البته مربي افتخاري كامپيوتر و مسئول كتابخانه و ويدئو كلوپ آن كانون بودم. خيلي جاي با صفايي بود. البته جا دارد در اينجا نامي از مدير كانون آقاي جميل پناه و ناظم كانون حاجي آقا فاتحي و استاد كامپيوتري كه من اولين پله كامپيوتر را از ايشان ياد گرفتم آقاي مهندس سيد جميل احمدي نيز ببرم كه اميدوارم هميشه به ياري خداوند متعال پيروز و سربلند باشند.
چند ماهي در خدمت آنها بودم. هميشه من را راهنمائي مي كردند. القصه ، بعد از گرفتن ديپلم رفتيم به كانون و مشغول شديم. فقط دو هفته به ثبت نام پيش دانشگاهي مانده بود. من هم هر زماني كه به ياد قولي كه داده بودم مي افتادم با خودم مي گفتم كه اگر امام رضا بطلبند وسيله اش را هم مهيا خواهند كرد.
يك روز در حالي كه در كتابخانه كانون مشغول خواندن كتاب بودم ناگهان سنگيني دستي را بر روي شانه ام احساس كردم. وقتي برگشتم ديدم كه ناظم كانون است. (حاجي آقا فتح اله فاتحي) سلام كردم و او هم با همان صورت بشاش و خندان جواب سلام من را دادند. بدون هيچ مقدمه اي به من گفتند كه (((علي مي خواهي به يك اردوي دوازده روزه مشهد بروي؟؟؟؟))) من هم كه عين برق گرفته ها شده بودم و هم باور نمي كردم گفتم اگر بشود با كمال ميل مي روم. ايشان هم يك ورق مربوط به گواهي رضايت والدين به من داند كه به امضاي ولي برسانم. دو روز بعد حركت كرديم به سمت مشهد.
دو گروه بوديم. گروه اول بچه هاي سقز بودند و گروه دوم بچه هاي سنندج. واقعا بچه هاي مؤدبي بودند و كم حرف. البته بيشتر از بچه هايي بودند كه از نظر درسي هم در رده بالايي قرار داشتند. تقريبا بيش از بيست و چهار ساعت راه رفتيم. بالاخره به اردوگاه گلمكان مشهد رسيديم. خسته و كوفته شده بوديم. زماني كه به درب اردوگاه رسيديم با برخورد عجيبي مواجه شديم. اول به ما گفتند كه قرار نبوده امروز بياييم و برويم و فردا بياييم. (((طرف خيال مي كرد خانه ما همين بغل است كه برويم و فردا بياييم))) بعد از چند تلفن گفتند بياييد تو ولي بدون اتوبوسها. ولي نگفتند كه در آن بيابان برهوت اتوبوسها را كجا بگذاريم. البته اين را هم بگو يم كه اردوگاه گلمكان در خارج از مشهد بود. بعد از كمي بحث و مجادله كه حالمان هم گرفته شده بود قبول كردند كه ما وارد شويم با همه تجهيزات و همراهان. رفتيم و جاگير شديم.
يه اتاقك بدون درب و همراه با يك پتو براي زير انداز و يك پتو براي رو انداز در هنگام خواب. خيلي جالب بود كه حتي هيچ گونه پيش بيني براي اين مساله نشده بود. بعد از اينكه از شهرهاي ديگر نيز به اردوگاه آمدند يك سخنراني برگزار شد و قوانين را براي ما قرائت كردند(( كه مثلا چه كلاسهايي بايد برويم و چه كارهايي بايد بكنيم يا مثلا كي بخوابيم)) من هم چون عشق واليبال داشتم رفتم و يك تيم درست كردم و اسم دادم تا يك مسابقه تشكيل شود. البته تيم ما همان اول OUT شد. چون فقط من واليبال بلد بودم و بقيه را از تيم فوتبال آورده بودم ولي يك تنه در دو GAME تا نتيجه 23 تيم را بالا بردم. در هر حال باختيم. در رشته تنيس تيم كردستان اول شد و در رشته طناب كشي تا يكي دو مرحله بالا رفتيم ولي به علت مصدوميت يكي دو نفر از بچه ها تيم OUT شد. در رشته فوتبال كلا دو تيم منتخب داشتيم كه چند بار با هم مسابقه دادند و يكي برنده شد و به آنها هدايايي دادند.

[تصویر:  Fatehi.jpg]
تصوير پشت سر قدمگاه مشهد مي باشد و نظرگاه در سمت راست قدمگاه است.
به ترتيب از چپ به راست: حاجي آقا فتح اله فاتحي - علي نجف زاده

بعد از مصدوميت رفتيم به آن افراد آمپول كزاز بزنيم. ولي در آن اردوگاه خبري از اين چيزها نبود. بنابراين با يك وسيله با هزار سختي رفتيم مشهد و يك آمپول كزاز خريديم و آوريم. من كه دوروز بعد سرما خوردم و تا آخرين روز هم خوب نشدم. چون هوا شبها در آن منطقه به علت كويري بودن سرد مي شد و فقط به ما يك پتوي نازك داده بودند. وضع غذا بسيار خوب بود و به موقع. حتي به ما دسر هم مي دادند. بعد از مدتي به زيارت حرم مطهر امام هشتم ((امام رضا عليه السلام)) رفتيم. خيلي كيف داشت. بعد از گرفتن وضو به داخل حرم رفتيم. آنجا خيلي شلوغ بود. هر كس را كه مي ديديد مشغول به دعا بود. يك نفر در گوشه اي ايستاده بود و هاي و هاي گريه مي كرد. يك نفر هم به ضريح چسبيده بود و زير لب چيزهايي زمزمه مي كرد. ما هم دعاي مخصوص را خوانديم و آمديم بيرون. موقع بيرون آمدن با خود گفتم اي كاش در طول مدت حضورمان در اردوگاه يك بار ديگر هم بتوانيم به حرم مطهر بياييم.
البته روزهاي آخر يك بار ديگر هم قسمت شد كه به زيارت برويم. البته شور و حال بار اول را نداشتم. در طول زماني كه در اردوگاه بوديم به مكانهاي مختلف مشهد رفتيم. از جمله اين مكانها قدمگاه و نظرگاه بود. در قدمگاه جاي پاي امام رضا را در ديوار قرار داده بودند و در نظرگاه يك چشمه بود كه مي گفته اند از زمان امام رضا تا به حال همچنان برقرار بوده و خشك نشده.

[تصویر:  Mash_Had_S_Golmakan.jpg]
یک عکس دسته جمعی با بچه های سنندج و سقز در اردوی 12 روزه مشهد در اردوگاه گلمکان


تقريبا به روزهاي آخر نزديك مي شديم. يك روز قبل از حركت به ما گفتند كه قرار است امشب را در حرم بگذراينيم و سپس فردا صبح اول وقت به سمت خانه حركت كنيم. زد و دو تا از بچه ها كه در كشتي مهارت داشتند شوخيشان گل كرد و يكي به ديگري يك سالتو زد و آن نفر هم از درد كمر غش كرد.
اين شد كه آن شب را هم قسمت نشد به حرم برويم. آن دو نفر را به بيمارستان بردند و صبح دوباره آنها را به اردوگاه بازگرداندند. صبح در هنگام حركت اتفاق جالبي افتاد. ليوانهاي پلاستيكي كه به ما داده بودند خواستند كه از ما بگيرند. نمي دانم چرا. به هر حال من كه در آن موقع به علت اينكه به دنبال گرفتن يخ براي اتوبوسها بودم قصر در رفتم و ليوان را تحويل ندادم. راه افتاديم و با يك دنيا خاطره از اين اردو به خانه حركت كرديم.
اين بار قرار بود كه از طرف شمال به سمت خانه حركت كنيم. از مناطق سر سبز شمال گذشتيم و به تهران رسيديم. بعد به سمت سنندج حركت كرديم. نزديكيهاي غروب بود كه به سنندج رسيديم. يكي از بچه ها گفته بود تا كه به سنندج رسيديم زمين را خواهم بوسيد. البته به اين دليل كه اولين باري بود كه از شهر خود تك و تنها بيرون آمده بود و خيلي احساس دلتنگي مي كرد.
خيلي جالب بود. از اتوبوس پياده شديم و بچه هاي سنندج همه به خانه هايشان رفتند و بچه هاي سقز هم قرار شد كه آن شب را در سنندج در همان كانون شهيد مطهري بمانند و فردا از سقز براي آنها يك ميني بوس بفرستند. من هم پس از خداحافظي از تمام بچه ها به خانه رفتم و لي كسي در خانه مان نبود و تقريبا مدت يك ساعت معطل شدم تا اهالي خانه آمدند و درب را با كليد باز كردند و من توانستم وارد خانه بشوم. البته بعد از حدود 14 روز.
اين بود خاطره مشهد رفتن اين جانب. البته فقط مي خواستم اين را بگو يم كه اگر قسمت شود كه انسان كاري را انجام دهد ، به هر صورتي آن كار را انجام خواهد داد.
در پايان اميدوارم كه يك روز دوباره بتوانم تك تك آن بچه را ببينم. در حال حاضر از هيچكدام از آن بچه ها خبري ندارم و اميدوارم يك روز اين خاطره را بخوانند و بتوانيم از طريق اينترنت با هم مكاتبه داشته باشيم. مخصوصا با مدير و ناظم كانون شهيد مطهري.
منظورم همان آقاي جميل پناه و آقاي فاتحي است. كه خيلي در حق من لطف داشتند.

به اميد حق . . .


==================================================
طراحی وب سایت
پروژه های برنامه نویسی تجاری
دانلود پروژه های ASP.NET وب سایتهای آماده به همراه توضیحات
دانلود پروژه های سی شارپ و پایگاه داده SQL Server همراه توضیحات و مستندات
دانلود پروژه های UML نمودار Usecase نمودار class نمودرا activity نمودار state chart نمودار DFD و . . .
دانلود پروژه های حرفه ای پایگاه داده SQL Server به همراه مستندات و توضیحات
پروژه های حرفه ای پایگاه داده Microsoft access به همراه مستندات و توضیحات
دانلود پروژه های کارآفرینی
دانلود گزارشهای کارآموزی کارورزی تمامی رشته های دانشگاهی
قالب تمپلیت های آماده وب سایت ASP.NET به همراه Master page و دیتابیس
برنامه های ایجاد گالری عکس آنلاین با ASP.NET و JQuery و اسلایدشو به همراه کد و دیتابیس SQL کاملا Open Source واکنشگرا و ساده به همراه پایگاه داده
==================================================
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان